داستان حول محاصرهی صدها هزار سرباز بریتانیا، بلژیک، فرانسه و کانادا توسط ارتش آلمان میباشد. این نیروها در ساحل به دام افتادهاند و در حالی که پشت به دریا کردهاند و نیروهای دشمن هر لحظه نزدیکتر میشوند، مرگ خود را حتمی میبینند...
دشمن سربازان انگلستان و فرانسه را به سمت دریا کشانده است.
اسیر شده در ساحل دانکرک، آنها در انتظار سرنوشت خود هستند.
در انتظار نجات.
در انتظار معجزه.
نولان این بار هم نتوانست دست از بازی با زمان بردارد، هر چند که اسپیلبرگ خالق نجات سرباز رایان و فهرست شیندلر به او توصیه کرد بود برای ساختن دانکرک از تخیل دست بکشد.
سه بازه زمانی: موج شکن، یک هفته. دریا، یک روز، آسمان، یک ساعت.
نولان تخلیه دانکرک را از سه دیدگاه و سه بازه زمانی به تصویر می کشد. اول از ساحل و صف موج شکن و هزاران سرباز که به دنبال رفتن به خانه اند. دوم از مسیر کوتاه ساحل دوور در انگلستان به دانکرک و کشتی های تفریحی که به دنبال نجات سربازان آمده اند و سوم در آسمان، مبارزه تن به تن هواپیماها برای انهدام یکدیگر.
دانکرک سرشار از لحظات هولناک است، از تلاش برای نجات جان خود تا شاهد از بین رفتن صدها انسان در کسری از ثانیه. ساحل دانکرک پر از سربازانی است که در صف کشتی های نجات ایستاده اند. داستان موج شکن از دید تامی، سرباز جوانی است که برای سوار شدن پیش از موقع بر یکی از کشتی ها دست به هر کاری می زند ولی جنگ او را باز به ساحل بر می گرداند. داستان دریا از دید مردی است که با کشتی تفریحی اش برای نجات آمده و از خطرات پیش روی خود نمی هراسد و آسمان از دید خلبانی که به اندازه ی یک ساعت سوخت هواپیما دارد و برای انهدام بمب افکن ها آمده است.
فیلم دیالوگ زیادی ندارد ولی در عوض هانس زیمر در این فیلم شاهکاری موسیقیایی خلق کرده است. تیک های ساعت در موسیقی گذر زمان را به شکلی حیاتی بازتاب می دهند و موسیقی حتی حرکت موج های دریا روی ساحل را هولناک می کند. زیمر کاری کرده که در نود دقیقه فیلم با قطع موسیقی گویی نفس تماشاگر هم قطع می شود.
بازیگرها در این فیلم عالی عمل کرده اند، نولان به خوبی از هری استایلز (که از بین صدها نفر صاحب این نقش شد و نولان از خوانندگی اش بی خبر بود!) و فیون وایت هد که تقریبا نابازیگر بودند استفاده کرده، در بازی آنان ترس و بی تجربگی سربازانی که فقط قصد نجات خود را دارند کاملا مشهود است (تقریبا بدون ادای هیچ دیالوگی). مارک رایلنس با خونسری عجیبی که در پل جاسوسان از او دیده بودیم و گویی بخشی از کاراکتر خود اوست در دانکرک هم خوش درخشیده و نقش یک انسان (و نه صرفاً میهن پرست) که برای جان افراد ارزش قائل می شود را بازی کرده است. او می داند ممکن است هرگز از دانکرک برنگردد ولی حاضر نمی شود کشتی اش را به نیروی دریایی بدهد و خود برای نجات راهی می شود.
در دانکرک خبری از شعارگویی و قهرمان بازی بین سربازان نیست. آنها برای بقا حتی می توانند همدیگر را از بین ببرند، فقط می خواهند به خانه شان برگردند. در یکی از تلاش های نافرجامشان، زمانی که تعدادی از آنان دوباره به ساحل بر می گردند، از دید تامی و دوستانش یکی از سربازان را می بینیم که جلیقه نجات را درآورده و خودش را در آب غرق می کند. همین سکانس ساده هولی عجیب را به تماشاگر منتقل می کند. قطع امید!
سکانس های بخش آسمان خیلی خوب از کار در آمده اند و پر از کلوز آپ ها و نماهای بسته از خلبانان هستند که شاید تاکیدی بر نقش حیاتی آنان دارد. نولان سختی زدن یک هدف در حال حرکت را به طرزی عالی به تصویر کشیده است. حسن ختام بخش آسمان نمای زیبایی از تام هاردی است که با فداکاری تا آخرین قطره سوخت را مصرف کرده و هواپیما را می نشاند و در نهایت اسیر سربازان آلمانی می شود.
دانکرک در نهایت تخلیه می شود، سربازان گویی لشگری شکست خورده عازم قطارها می شوند. دیالوگ تلخی را می شنویم که از مردی می پرسند، ما همه ی شما را نا امید کردیم، مگر نه؟
در نهایت، تامی در روزنامه فردا نطق تاریخی چرچیل را می خواند، این متن حماسی نه با یک صدای پر افتخار بلکه از گلوی خسته ی یک سرباز ادا می شود. گویی تاکیدی است بر تاثیری که جنگ بر تمامی این انسان ها گذاشت. این سربازان نجات یافتند ولی هزاران زندگی، امید و سرنوشت دیگر از بین رفتند. به کدامین گناه؟ دانکرک باعث می شود بار دیگر چرایی زندگی، چرایی جنگ و چرایی بی ارزشی جان انسان مطرح شود. بعد از دیدن این فیلم می شود در اندوه فرو رفت، می شود ساعتی به دیوار سفید خیره شد و فکر کرد چرا تاریخ از این لکه های ننگ درس نمی گیرد و چرا هر روز بر جان انسان بیشتر تخفیف می خورد، چرا و چرا و چرا....
این یک نقد نیست، این یک دلنوشته ی تلخ است بعد از دیدن آخرین شاهکاری که کریستوفر نولان برایمان رقم زد.
بازیگران : تام هاردی ، هری استایل ، کیلیان مورفی ، مارک ریلینس و …
یک فیلم حماسی از کریستوفر نولان که به حادثه اتفاق افتاده در جنگ جهانی دوم در منطقه دانکرک میپردازد ، جایی که جدال نیروهای آلمان نازی با فرانسه و انگلستان منجر به قتل بی شماری از سربازان انگلیسی و فرانسوی و فاجعه ای تاریخی برای این دو کشور شد.
دانکرک اصلا نتوانسته واقعیات را بیان کند و به صورت سینمایی و تبلیغاتی به تحریف واقعیت دست زده ست . متاسفانه با کارهایی که از نولان انگلیسی مانند شوالیه تاریکی ( ۲۰۰۸ ) و INCEPTION و سایر شاهکارهایش سراغ داشتیم انتظار نداشتیم این کارگردان به شکل ضعیف و مبتدیانه به تحریف تاریخ به نفع کشور خودش بپردازد.دانکرک فیلم بدی است ، در دسته فیلم هایی که اگر ندانیم کارگردانش نولان است و کمی هم تاریخ بدانیم آن را حتی پایین تر از متوسط قرار میدهیم.
دانکرک بیشتر از این که شبیه یک فیلم باشد انگار کل داستانش یک دمو و پیش ساخته ست ، انگار یک دموی طولانی ۲ ساعته ست که تا آخر منتظر شروع شدن فیلم اصلی هستیم ، فیلم در خلق صحنه های جنگی و ایجاد هیجان بدیع در مخاطب ناتوان است.
اما اینکه با فیلمی از کریستوفر نولان، یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین فیلمسازان تاریخ سینما روبهرو شویم که با چنین فیلمی ازمان پذیرایی کرده است حقیقتا شوکهکننده است. نولان به عنوان کارگردانی مورد تحسین قرار میگیرد که موفق شد دست سینمای هنری را در دست سینمای تجاری بگذارد
به عنوان کسی که موفق شد هیجان و فلسفه را همراه با سرگرمیسازی برای عموم مردم ترکیب کند. این آقا در نوک قلهی هالیوود به عنوان فیلمساز موردعلاقهی استودیوها قرار میگیرد
غالب فیلمهای جنگی از ساختار سهپردهای آشنایی دنباله روی میکنند که آغاز، میانه و پایان آشکاری دارند. اما نولان سعی کرده تا با «دانکرک» ساختار داستانش را پنهان کند. سعی کرده فیلمی بسازد که از یک سکانس طولانی و بزرگِ یک ساعت و چهل دقیقهای تشکیل شده ست. فیلمی که کاراکترهایش در یک مسیر مستقیم پیش نمیروند تا در قصه پیشرفت کنند. بلکه داستان همچون میدان مسابقه ای است که همهی اتفاقاتش، آن داخل میافتد
دانکرک یک فیلم صامت مدرن است اما مدرن بودن به معنای قوی بودنش نیست ، تکنولوژی های به کار رفته در فیلم به صورت پرفکت رعایت شده اما فیلم ضعیف است.
«دانکرک» میخواهد تا جهنمی روی زمین را برایمان بازسازی کند. میخواهد حس گرفتار شدن در کابوسی وحشتناک را که برای رهایی از آن نه راه پس داری و نه راه پیش درک کنیم. میخواهد ما را به دنیایی ببرد که در آن صدای گلولهها و بمبها حکمرانی میکنند. میخواهد ما را جای آدمهایی بگذارد که انگار لبهی پرتگاهی که به دریایی از مواد مذاب منتهی میشود ایستادهاند و یکییکی مجبورند به درون آن بپرند. نولان برای اینکه به عمق وحشت قرار گرفتن در چنین موقعیتی دست پیدا کند و وسعت آن را به خوبی به تصویر بکشد از شخصیتپردازی روی برگردانده است. «دانکرک» هیچ شخصیتی ندارد و تقریبا هیچگونه داستان مشخصی هم وجود ندارد. کاراکترها نه قصد نجات سربازی به اسم رایان را دارند و نه در عمق جنگلهای بارانی در جستجوی سرهنگ شورشگری هستند. نولان با حذف شخصیت و خط داستانی از فیلمش قصد داشته تا به دو نتیجه دست پیدا کند؛ او میخواهد از قهرمانسازی از یک نفر دوری کند و در عوض کل لشکری را که در ساحل دانکرک گرفتار هستند به یک شخصیت بزرگ تبدیل کند.
اما کاش تمام این توصیفات دربارهی فیلم صدق میکرد. «دانکرک» فقط به این ایدههای جذاب ناخنک میزند و هیچوقت آنها را در عمل، اجرا نمیکند.
شخصیت نداشتن مشکل «دانکرک» نیست. مشکل «دانکرک» این است که موفق نشده آن شخصیتی را که مد نظرش داشته است شکل بدهد (کل لشکر گرفتار در ساحل و بریتانیا)
نولان میخواهد تا ما را به درون آتش سوزان جنگ بکشاند، اما تا میآییم گرما را روی پوستمان حس کنیم به جای دیگری کات میزند. میخواهد تا برای این کاراکترها اشک بریزیم، اما هیچوقت دلیلی برای این کار بهمان نمیدهد. میخواهد جنگ را از طریق خطهای زمانی مختلفش بهطرز تازهای روایت کند، اما نمیداند این تکنیک به درد این داستان نمیخورد. میخواهد حس یک سکانس اکشن طولانی در حال و هوای «مد مکس: جادهی خشم» را تکرار کند، اما حتی بهش نزدیک هم نمیشود. میخواهد درماندگی سربازان جنگ را به تصویر بکشد، اما تلاشی نمیکند تا حسی نسبت به آنها داشته باشیم. «دانکرک» بعضیوقتها تصاویر جادویی و قشنگی تحویلمان میدهد (نمای سُر خوردن هاردی با هواپیمای بدون سوختش در آسمان شگفتانگیز است) و چشمانِ کیلین مورفی تنها حس کل فیلم را تولید میکنند و تلاش نولان برای در نظر گرفتن فیزیک هواپیماها در به تصویر کشیدن نبردهای هوایی هم قابلتحسین است
این در حالی است که سکانس تلاش آن دو سرباز در ابتدای فیلم برای رساندن یکی از مجروحان به کشتیای که در حال ترک اسکله است، گوشهای از همان چیزی را که این فیلم میتوانست باشد نشانمان میدهد. اما هیچکدام از اینها نمیتوانند از تاثیر منفی اشتباهات آماتورگونه و کمبودهای واضح این فیلم بکاهند. «دانکرک» داستان ندارد. اگر تمام بخشهای غیرضروریاش را حذف کنیم، کل فیلم را میتوان بدون اغراق در کمتر از ۳۰ ثانیه خلاصه کرد: شخصیت اصلی سوار قایق میشود، قایق غرق میشود. او سوار قایق دوم میشود، آن هم غرق میشود. او سوار قایق سوم میشود، آن قایق به انگلستان برمیگردد. همین قصهی بیپیچ و تاب و تکراری دربارهی دو خط زمانی دیگر هم صدق میکند. نولان به خاطر اینکه میخواهد با زبان تصویر حرف بزند زبان کاراکترهایش را نبریده است، بلکه کاملا مشخص است در فیلمی که کاراکترها باید با هم ارتباط برقرار کنند، نولان آنها را از قصد لال کرده تا مثلا به خیال خودش تجربهگرایی کرده باشد. «دانکرک» به حدی بیمایه است که اگر اسم نولان روی آن نخورده بود، نمیتوانستم آن را تا انتها تحمل کنم. بلاکباستر تجربهگرا میخواهید که همین امسال عرضه شده باشد؟ «جنگ برای سیارهی میمونها» را دریابید. ساختهی مت ریوز (که خودش یکی از مریدان کریس نولان است) درماندگی و افسردگی و حس تهوعآورِ ناشی از جنگ را منتقل نمیکند که میکند. از نظر فرم فیلمسازی و روایت، ضد نظام آشنای هالیوود نیست که هست. به وسیلهی شخصیتهای کمحرفش، داستانگویی نمیکند که میکند. از طریق سزار و نزدیکانش، تمام میمونها را آنقدر دوستداشتنی میکند که حتی مرگ سیاهیلشکرهای پسزمینه هم نفستان را بند میآورد. داستان پیچیدهای را تعریف میکند که در آن شخصیت خوب و بد نداریم (در مقایسه با «دانکرک» که حس و حال یک فیلم سفارشی را دارد). سکانس حملهی هلیکوپترها تبدیل به یک سمفونی دلهرهآور از جنگ نمیشود که میشود. نولانیترین بلاکباستر امسال توسط کسی به جز نولان ساخته شده است. امیدوارم استقبال غیرقابلدرک اکثر منتقدان و فروش بالای «دانکرک» باعث نشود تا او در پروژههای آیندهاش چنین روندی را ادامه بدهد. «دانکرک» یک سقوط کامل از بالای قلهای که نولان بر فراز آن ایستاده بود محسوب میشود. ببینیم آیا او دوباره میتواند این مسیر را به سمت بالا برگردد
به شخصه امیدوارم دیگر اثاری شبیه به دانکرک در حوزه سینمای جنگ جهانی دوم ساخته نشود ، دانکرک علاوه بر سرپوش گذاشتن بر افتضاح انگلیس و فرانسه برابر آلمان نازی و تحریف داستان فیلم ضعیفی است که از سازنده بزرگترین فیلم های هالیوود نابه جا و بعید بود . بعد از دیدن این فیلم شاهکار استیون اسپیلبرگ ( نجات سرباز رایان ) که برترین فیلم جنگی حوزه سینمای جنگ است قدرش بیشتر دانسته می شود.
عروس آدم کش به راهش برای انتقام گیری از رئیس سابقش «بیل»، ادامه میدهد. دو عضو باقی مانده از گروهی که چهار سال پیش به او خیانت کردند، هدف های جدید او هستند.
داستان درباره پادشاهی است که توانست بر مشکل لکنت خودش غلبه کند و مردم کشورش را بر علیه هیتلر پشتیبانی کند! فیلم درباره روابط بین پادشاه ششم انگلیس جرج ششم (پدر ملکه الیزابت) با بازی خیره کننده کالین فیرث و دکتر معالجش استرالیایی اش جفری راش است که تلاش می کند مشکل لکنت او رابرطرف کند و به او قوت قلب دهد. فیلم بر اساس داستانی واقعی دربارهی پادشاه جورج ششم ساخته شده است …
آرگو، که بر پایه داستانی واقعی ( غیر واقعی) و البته محرمانه، ساخته شده در سال ۱۹۷۸ یا ۱۳۵۷ رخ می دهد و محور اصلی آن انقلاب ایران است. یک مامور CIA هنگامی که انقلاب ایران به اوج میرسد، تصمیم میگیرد در یک عملیات خطرناک شش آمریکایی که در سفارت کانادا پناهنده شده اند را از ایران خارج کند…این نسخه از فیلم حدود 10 دقیقه بیشتر از بقیه ی نسخه ها است.
در سال ۲۰۷۲ وقتی که رئسای تبهکاران می خواهند از شر کسی خلاص شوند، او را به ۳۰ سال قبل در زمان منتقل می کنند، جایی که گروهی از قاتلین حرفه ای معروف به «لوپر» انتظار هدف را می کشند تا او را از بین ببرند. «جو» ( جوزف گوردن لویت ) یک لوپر است که متوجه میشود هدف جدیدش، نسخه میانسال خودش از سال ۲۰۷۲ ( بروس ویلیس ) می باشد...
باز هم شهری گرفتار خشونت و گروه های خلافکار شده است و این بار نه یک قهرمان ، که گروهی از افراد که دارای قدرتهای خارق العاده و منحصر به فردی هستند در کنار یکدیگر جمع می شوند تا شهر را از جنایت پاک کنند. شهری که دیگر همه چیز آن در فساد غرق شده است از مقامات تا پلیس ها خیابانی . اما در این بین افرادی با کمک همدیگر سعی در بهبود اوضاع میکنند. اما نبرد با جنایتکاران همیشه با خونریزی و کشتار همراه است…
زمانی که آزمایشاتی جهت بدست آوردن درمانی برای آلزایمر بر روی میمون ها انجام میشود، یک میمون که از لحاظ ژنتیکی جهش یافته است، هوش بالایش را به کار می گیرد تا بقیه هم نوعانش را برای رسیدن به آزادی رهبری کند.
قاتلی که پسر و دختری را در اتومبیل خود کشته است به روزنامه سانفرانسیسکو کرونیکل نامه میفرستد و خود را به عنوان قاتل معرفی میکند. قتلهای دیگری پس از آن اتفاق میافتد و قاتل، نامههای دیگری به روزنامه میفرستد. کاریکاتوریست جوان روزنامه سرنخهایی در این نامهها پیدا میکند و …
سال 2154، انسان های ثروتمند روی یک ایستگاه فضایی زندگی کامل و بی نقصی را تجربه می کنند. در حالی که بقیه مردم روی کره زمین که ویرانه ای از آن باقی مانده، هستند. در این احوال مردی بنام «مکس» (مت دیمون) ماموریتی را آغاز می کند که ممکن است برابری را میان تمام انسان ها برقرار کند...
ویل اسمیت در این فیلم یک قهرمان بزرگ در شهر است که زندگی سختی دارد و به دلیل یک رابطه مشکوک با همسر مردم ، از چشم مردم شهر افتاده است و او سعی می کند که دوباره شهرت و شخصیت خود را باز گرداند و در نزد مردم دوباره همان قهرمان قبلی شود …